چند روزی را ب سختی با کِتری و روی زغال چای آماده کردند...
پسرک نتوانست تحمل کند.
رفت دنبال کاری که بتواند با درآمدش سماور بخرد و خوشحالیی مادرش را فراهم کند.
آخر ِ کار، در یک مغازه کار پیدا کرد. مغازه ی فروش سموم ِ کشاورزی و خانگی برای دفع حشرات.
هر روز صبح میرفت و از شهرهای نزدیک سم میآورد و میداد ب صاحب مغازه...
درآمدش خوب بود و توانست همان هفته برای مادرش سماور بخرد
حالا او علاوه بر اینکه سماور خریده بود، خودش نیز سمآور شده بود...
به یاد دارم سال اول دبیرستان در آزمایشگاه شیمی، دبیر مربوطه چند چیز عجیب و غریب و رنگی را با هم مخلوط کرد و بعد ظرفی را داد دستم و گفت"درشُ محکم ببند."
وقتی کنجکاوانه نگاهش را دوخته بود ب آن ترکیب، پرسیدم: "منتظر چیزی هستین؟!"
شعله را گرفت زیر ترکیب و پاسخ داد "آره" و بعد از مکث کوتاهی گفت "واکنش"
پرسیدم : "چیو واکنم؟ شما ک چن لحظه قبل گفتین در ظرفُ محکم ببند."
خردادماه، در امتحان مربوطه، پنج نمره بابت آن سوالمان در آزمایشگاه گرفتیم
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین